پيام
+
*لطفا فقط بخوانيد
لايک و نظر نميخوام..!*
پرويز پرستويي
«ساعت حدودشش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بوديم. پسرکي حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت:واکس ميخواهي؟
کفشم واکس نياز نداشت، اما از روي دلسوزي گفتم: «بله.»
به چابکي يک جفت دمپايي جلوي پاهايم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگيري کرد، قوطي واکسش را با دقت باز کرد، بندهاي کفش را درآورد تا کثيف نشود و آرام آرام
پيام رهايي
94/12/7
پيام رهايي
شروع کرد کفش را به واکس آغشتن. آنقدر دقت داشت که گويي روي بوم رنگ روغن ميمالد. وقتي کفشها را حسابي واکسي کرد، با برس مويي شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفشها برق افتاد. در آخر هم با يک پارچه، حسابي کفش را صيقلي کرد.
گفت: «مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسي نميشود.»
در مدتي که کار ميکرد با خودم فکر ميکردم که اين بچه با اين سن، در اين ساعت صبح چقدر تلاش ميکند! کارش که تمام شد، کفشها
پيام رهايي
کفشها را بند کرد و جلوي پاي من گذاشت. کفشها را پوشيدم و بندها را بستم. او هم وسايلش را جمع کرد و مؤدب ايستاد. گفتم: «چقدر تقديم کنم؟»
گفت: «امروز تو اولين مشتري من هستي، هر چه بدهي، خدا برکت.»
گفتم: «بگو چقدر؟»
گفت: «تا حالا هيچ وقت به مشتري اول قيمت نگفتم.»
گفتم: «هر چه بدهم قبول است؟»
گفت: «يا علي.»
پيام رهايي
با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جيبم يک پانصد توماني درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با ديدن پانصد توماني اعتراض خواهد کرد و من با اين حرکت هوشمندانه به او درسي خواهم داد که ديگر نگويد هر چه دادي قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پيشانياش زد و توي جيبش گذاشت، تشکر کرد و کيفش را برداشت که برود. سريع اسکناسي ده هزار توماني از جيب درآوردم که به او بدهم. گردن افراشتهاش را به سمت بالا
پيام رهايي
گردن افراشتهاش را به سمت بالا برگرداند و نگاهي به من انداخت و گفت: «من گفتم هر چه دادي قبول.»
گفتم: «بله ميدانم، ميخواستم امتحانت کنم!»
نگاهي بزرگوارانه به من انداخت، زير سنگيني نگاه نافذش له شدم.
گفت: «تو؟ تو ميخواهي مرا امتحان کني؟»
واژه «تو» را چنان محکم بکار برد که از درون خرد شدم. رويش را برگرداند و رفت. هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بيشتر بگيرد.
پيام رهايي
*بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضاي آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتي که ميرفت از پشت سر شبيه مردي بود با قامتي افراشته، دستاني ورزيده، شانههايي فراخ، گامهايي استوار و ارادهاي مستحکم. مردي که معناي سخاوت و بزرگواري را در عمل به من ميآموخت. جلوي دوستانم خجالت کشيده بودم، جلوي آن مرد کوچک، جلوي خودم، جلوي خدا.»*
||دختر دوست داشتني||
واي خيلي عالي بود @};- @};-
╰╮ باور
بسيار زيبا
پيام رهايي
خيلي ممنون از حضورتان...از صبح اين متنو چندبار خوانده ام و بازم دوست دارم بخونم...زيباست و درس آموزه.
╰╮ باور
بله همين طوره.
پيام رهايي
ممنون...موفق باشيد
***انتظار***
بسيار زيبا ..
خط خطيهاي ما
سپاس / بسيار زيبا..**انتظار**
Hunter
عالي @};-
پيام رهايي
مچکرم