پيام
+
[تلگرام]
#يادداشت_روز
رمز و راز لقاء خونين محسن
سعدالله زارعي
«شهيد محسن حججي» يلهمردي که جهان را بهت زده کرده است…جواني 26 ساله که روزها پيش از اسارت و شهادت، تمام جزئيات صحنهاي که قرار است در آن به شهادت برسد را تصوير کرده است: «دستهايم بسته است، رو به دوربين ايستادهام، رو به همه شما، حرامزادهاي خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم و حالا که اينجا در اين خيمهگاهم، هيچ ترسي در من نيست» و در عين بيترسي از مرگ، عزيزترينش «علي» را ياد ميکند تا معلوم شود اگر در آسمان است براي تنآسايي و حتي عيش معنوي نيست. بله «اينجا بوي دود و خون ميآيد. کمکم انگار لحظه ديدار است ولي در اين لحظههاي آخر که حراميان دورم کردهاند، ميخواهم قصه بگويم و قصه که ميگويم کمي دلم هوايي علي کوچولويم ميشود» بعد شروع ميکند به گفتن قصه روضههاي آقا اباعبداللهالحسين عليهالسلام.
شهيد حججي در شرح آنچه او را وادي به وادي به معرکه عاشورا و در نزديکي ميدان صفين کشانده سخن ميگويد و به واقع معلوم ميشود او به دقت براي چنين صحنهاي انتخاب شده است. اين شهيد ميگويد در سال 85 «آنقدر به مادرمان حضرت زهرا متوسل شدم تا در اوج جواني مسيري را برايم روشن کند. اين مسير آشنايي با شهيد کاظمي و حضور در مؤسسه فرهنگي کاظمي بود... انگار حاج احمد دستم را گرفت و ره صد ساله را به سرعت پيمودم و آنگاه که زمان سربازيام فرا رسيد، خدمت در مناطقي دورافتاده را انتخاب کردم» بعد قصه ازدواجش را اينطور شرح ميدهد: «به واسطه شهدا با دختري آشنا شدم و خدا را شاکرم که حاج احمد از دختران پاک دامنش نصيبم کرده است؛ همنام حضرت زهرا سلامالله عليها»! جالب شرط دو طرف در اين ازدواج است «اين خانواده شرطشان اين بود که به دليل نداشتن فرزند پسر برايشان فرزند با ايماني باشم و از اين رو دختر مؤمن و پاکدامنشان را با مهريهاي ساده به عقدم درآوردند و من هم تنها خواستهام از ايشان مهيا کردن زندگي براي رسيدن به سعادت و شهادت بود».
ادامه مسير اين شهيد حضور در سپاه است که اين را نيز وامدار حاج احمد کاظمي است: «يکي از راههاي رسيدن به خداوند متعال و قرار گرفتن در مسير اسلام و انقلاب، عضويت در سپاه است و همين جا بود که باز حاج احمد کمکم کرد و لياقت پوشيدن لباس سبز پاسداري را نصيبم نمود»…او خطاب به مادرش ميگويد: «تصميم گرفتم و آمدم به دست و پاي تو افتادم و التماست کردم و گفتم مگر خودت مرا وقف و نذر خانم فاطمه زهرا-س- نکرده و نامم را محسن نگذاشتي؟ مادر جان حرم حضرت زينب(س) در خطر است اجازه بده بروم... نکند لحظهاي شک کني به رضايتت که من شفاعت کنندهات خواهم بود و اگر در دنيا عصاي دستت نشدم در عقبي نزد حضرت زهرا-س- سرم را به دست گير و سرافراز باش چون ام وهب»!...
چه ميتوان گفت از اين جوان و از آنچه از او به ما رسيده و آنچه در وجود او تجلي پيدا کرده است. خود شهيد ميگويد ره صد ساله را يک شبه طي کرده است و اين ادعايي نيست که هر عارفي توان بيانش و درکش داشته باشد…کدام انسان را ميتوان يافت که چهل روز در محراب بست ذکر بنشيند تا خدا راه شهادت را به رويش بگشايد و خدا بگشايد، گشودني که عبرت زمان و حجت آدميان باشد!
...اين چه حجت بالغهاي است؛ مگر محسن نميداند که مادر در نزد خداوند چه جايگاهي دارد که از شفاعت فرزند از مادر سخن ميگويد؟ و مگر چه رازي در گوشش زمزمه کردهاند که چند سال پيش از شهادت خود ميداند که چون وهب سرش را خواهند بريد؟ کدام عقل و ابزار عقلاني از پس اين محاسبه برميآيد؟ ما چه بگوييم جز اظهار شرمندگي و اعتراف به ناداني؟ ترديد نداريم که ما در اين قافله و طايفه نيستيم ما فقط آنان را دوست داريم ولي چه ميدانيم حقيقت وجودي جواني که وقتي ازدواج ميکند قبول شهادتش را توسط عروس و خانواده او را شرط ميکند و چه ميدانيم از حقيقت عروس و خانوادهاي که اين را ميپذيرند و به اندک مهريهاي قناعت ميکنند…مسلما هنوز هم در اندازهاي بالاتر يا پايينتر از محسن حججي و خانواده او داريم و ترديد نميتوان کرد که اينها همان اولياءالله هستند که خداوند ميگويد آنها را در بين بندگانش مخفي کرده است و امام صادق عليهالسلام ميفرمايد مراقب باشيد در بين مردم، اولياء الهي قرار داده شده که با رنگ و لباس شناخته نميشوند مبادا انساني را کوچک بشمريد شايد هم او يکي از اولياء الهي باشد.
http://kayhan.ir/fa/news/111316
کانال رسمي روزنامه کيهان درتلگرام
@kayhan_news
*ابرار*
96/5/23
شمس الظلام
بدا به حال ما:'(
انديشه نگار
ان شاالله در زمره ياران حضرت صاحب الزمان عليه تحيه والسلام عجل الله تعالي فرجه الشريف قرار گيرند...